بدون عنوان
چند روزي بود كه بازيهاي آسيايي رو داشتيم . خونه مامان اينا جو تماشاي مسابقات ورزشي داغه . دور هم نگاه ميكرديم . مسابقات رزمي و كشتي كه بود سروشا طرفدار كسي ميشد كه لباس آبي به تن داره و ميگفت بابا اميم . بعد هم تشويق ميكرد. اكثرا هم چيزايي كه مي ميگفتيم رو هم به كار ميبرد : بزن . زود باش و ...
از جلوي زمين فوتبال كه رد ميشيم ميگه : من لباس آبي بپوشم برم توپ بازي
به احتمال زياد بچم استقلالي ميشه بدون هيچ نوع جهت دهي
عزيز دلم خيلي احساساتيه . تا منو ناراحت يا يه كم دمق ميبينه مياد صورتمو تو دستاي ناز كوچولوش ميگيره ، تو چشام با نگاهي مهربون خيره ميشه و ميگه خوبي ؟ ناراحت نباااش . بعد هم كه ازم لبخند ميگيره با خوشحالي ميگه : حالت خوبه ؟ ميگم آره مامان . بعد دستاي مهربونش رو از رو صورتم برميداره .
مامان اون دستارو اون چشمارو و اون لبهاي مهربونو هزار بار بوسه ميزنم .
14/07/93