بدون عنوان
سروشا رو دارم از پوشك مي گيرم از پنج شنبه 13/09/93
تو اين مدت براي اولين بار يه كم مبل رو جيشي كرد . بهش ميگم هيس به بابا نگيم عصباني ميشه بعد بردمش دستشويي شستمش و لباس تنش كردم بعد تا شلوارش رو بشورم بيام بيرون ديدم پيش اميم داره آروم آروم حرف ميزنه (اميم آشپزخونه شام ميخورد) . اميم گفت چي شده ؟ . گفتم مگه سروشا چي گفت ؟ . گفت سروشا بهم ميگه : هيس تو هال نري . اگه بري تو هال مامان ناراحت ميشه . اينجا بشين شام بخور .
منم لو ندادم رازداري دخترمو كردم . موشك
نهار خونه مامان بوديم . غذا ماهيچه با زرشك پلو بود . دايي ديرتر اومد سر ميز . قبلش اينو بگم كه سروشا و داييش با هم كل كل دارن گاهي هم رو اعصاب هم ميرن گاهي هم قربون صدقه هم .
سرگرم نهار خوردن بوديم و سروشا هم از غذا خيلي خوشش اومده بود . دايي كه مشغول كشيدن غذا بود چشم سروشا به ديس و ظرف غذا بود برگشت گفت كم بريز منم ميخوام !! . بعد برگشت با مهربوني گفت دايي استخون بخور . دو بار هم تكرار كرد . بعد چند دقيقه دايي به سروشا گفت استخون بخور . يهو ديديم سروشا از صندلي پريد پايين و با حالت قهر رفت تو هال ! برگشت گفت من استخون نميخورم دندونم درد ميگيره . دايي به من ميگه استخون بخوره .
خلاصه نازشو كشيدم آوردمش سر ميز . ولي هممون محو اين ماجرا به غذا خوردنمون ادامه داديم ضمنا كلللللي هم خنديديم .
93/09/24