سروشاسروشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

براي فرزند دلبندم

بدون عنوان

1393/11/11 9:39
نویسنده : ليلا
69 بازدید
اشتراک گذاری

اين اخر هفته برنامه فشرده و خوبي داشتيم . چهارشنبه غروب خونه مامان بوديم و شبش اومديم خونه و اميم رفت گوشت گرفت و رو پشت بوم كباب درست كرد . يه كم دير شد ولي خيييلي چسبيد . صبح فرداش تا ظهر به كاراي خونه رسيدم . و تو يه ساعتي كه سروشا و باباش رفتن بادبادك بازي منم  اصلاح كردم و بعدش دست به كار درست كردن املت شدم . تا برگردن و تا املت حاضر شه و تا مثلا نهار رو بخوريم شد 2.5 . بعدش بابا زنگ زد بياين اينجا كارا رو بكنيم و بريم سر خاك ( شب سال مادر جان) . حاضر شديم و رفتيم . سيني حلوا و ظرف ميوه رو حاضر كرديم و راه افتاديم . يه چند ساعتي اونجا بوديم و عموشون رو ديديم و فاتحه خونديم و ... . تا رسيديم دم در خونه و ابراهيم مشغول تلفن كردن به اينور و اونور بابت سوختن سيم كنتور برق خونمون بود (از صبح برق نداشتيم) ديديم يه ماشين كنارمون ايستا . سوده بود . چه بموقع . خونه مامان رفته بودن كه نبودن بعد اومدن خونه ي ما اومده بود آش پنج تن هم خاله پخته بود . و خبر خوشتر اينكه پرنيان رو هم با خودشون اورده بودن . دو سه روزي هست كه از انگليس اومدن . خلاصه رفتيم بالا و همش شاهد تعامل اين دو تا دخملي بوديم . سروشا خيلي سعي كرد ميزبان خوبي باشه با اينكه رو وسايلش خيلي حساسه ولي  تا عصباني و حساس ميشد سعي ميكرد خودشو كنترل كنه  مامان ليلا هم با ياداوري و توضيحاتش كمكش ميكرد . حتي هراز گاهي خودش به پرنيان اسباب بازي و كتاب مبدا . آفرين دخترم كه براي بهتر بودن تلاش ميكني . در آخر هم با هم خداحافظي گرمي كردن . پرنيان دختر خوب و آروميه  و هم بازي خوبي براي سروشا بوده و هست .

 

جمعه صبح كه  هنوز تو رختخواب بودم با همراهي سروشا اميم اومد و گفت امروز بريم شمال . اولش موافق نبودم ولي بعد بلند شدم و وسيله جمع كردم . ساعت 9 بود تا ما حاضر بشيم و بريم دنبال ندا و محمد و تا اونا رو راضي كنيم و حاضر بشن و راه بيفتيم شد 11 . به سروشا كه جرات نميكرديم بگيم ميريم دريا . با اينكه انگيزه ي بابا اميم از اين سفر سروشا بوده . خانوم سريع اعتراض ميكرد ميگفت بريم استخر .

تا 7 تو آب بوديم . سروشا هم نهايت استفاده رو كرد . دريا يه كم طوفاني بود ولي شلوغ بود . سروشا هم بدن ترس ميرفت تو اب . خيلي با اميم تو اب وقت گذروند . بقيه وقتش رو هم ماسه بازي و بدوبدو تو اب  ميكرد . يا ميخوابيد تو قسمت كم عمق ، پشتش هم به دريا . وقتي اب بهش ميخورد كلي كيف ميكرد . موقعيكه ميخواستيم برگرديم وقتي خشكش كردم بازم ميخواست بره تو اب كه  بهرحال با هر ترفندي بود از اونجا دورش كردم و راه افتاديم طرف ماشين اونجا  شستيمش و لباس پوشوندمش بعلاوه پوشك . لاي موهاش پر شن شده بود با شونه يه كم موهاش مرتب كردم . تو راه هم موهاش كه خشك شده موهاش تميزتر شد . مطمئن بودم شب نميتونم ببرمش حموم و دير ميرسيم .

بستني خورديم . سروشا هر جا صداي موزيك ميشنيد ميرقصيد . خريد مفصل از خانه و – كا-شانه كرديم . شام خورديم . ساعت شايد 10 بود كه برگشتيم . دست بابا اميم درد نكنه كه كلي زحمت كشيد . كلي رانندگي كرد . ساعت 2.5 رسيديم لواسون . و 3 بود كه خوابيديم . تو راه برگشت يه كم اذيت شدم سروشا دراز كشيده بود و خواب بود و من اصلا جاي مناسبي نداشتم . ولي ميارزيد .

بهمون خوش گذش . به سروشا هم خيلي خوش گذشت خيلي شارژ بود . همين باعث شد سفر براي من و اميم خيلي شيرين تر بشه .

*منتظر آماده شدن شاممون كه بوديم سروشا به صندوق دار فست فود گفت " غذا حاضره ؟ " اول نشنيد پرسيد چي . سروشا دوباره تكرار كرد . اون آقا هم خيلي خوب جواب دخترمو داد با اينكه خيلي خسته و سرش شلوغ بود .

*لب دريا هم به قدري كاراش و ايضا مايوش با مزه بود كه همه خوششون ميومد يه جا هم با يه اكيپ جوون چند تا عكس انداخت .

* تو فروشگاه خيلي خريد باهاش چسبيد گرچه شيطنت داشت ولي حرف گوش كن بود . تو انتخاباش هم اصلا مثل بچه ها نبود . گير نميداد . نگاه ميكرد ولي همه چيز دلش نميخواست . فقط يه خرس ساعت رو اصرار كرد كه براش گرفتم . بقيه موارد به حرفم گوش ميداد البته من هم به انتخابش و ميلش احترام ميذاشتم . خلاصه از خريد كردن با هم كلي لذت برديم مادر و دختري .

يه خرس ساعت . يه باكس براي خونه . يه كيف خيلي ساده خوشرنگ  . يه كيف دوشي كيتي بنفش ( به انتخاب خودش ) . يه بشقاب چيني كيتي . يه كاسه نشكن براي بچه ها .  دو تا كيف پول . يه ليوان در دار براي سروشا . و ؟ فكر كنم همين خريدامون بود .

متاسفانه عكس و فيلم زياد نگرفتم . همش سرگرم خوش گذروندن بوديم . اينم سفرنامه ي ما

25/05/93

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)