سروشاسروشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

براي فرزند دلبندم

روز نوشت

1392/6/12 10:36
نویسنده : ليلا
139 بازدید
اشتراک گذاری

صبح كه سروشا رو بردم خونه مامان ،تا گذاشتمش تو رختخواب بيدار شد . با حالت بغض ميگه ليلا مي مي .

منم پيشش موندم. 45 دقيقه ميگذره و سروشا با اينكه غرق خوابه مقاومت ميكنه تا نخوابه و چشماش رو بزور هرازگاهي باز ميكنه و خوابش سنگين نميشه . يكبار هم كه از مي مي جدا شده و قشنگ خوابش برده بود تا بلند شدم بازم قضيه تكرار شد . ديگه بعد كلنجار با خودم سروشا رو دادم بغل مامانم و باهاش خداحافظي كردم و اومدم ( اصلا دوست ندارم قال بذارمش . به نظرم احمقانه است ) . بميرم گريه ميكرد ميگفت "زود بيا " . مردم . مردم . مردم . تو ماشين كه نشستم بغض گلومو فشار ميداد ديگه خودمو رها كردم  زار ميزدم . چه درد بديه اينكه فكر كني براي بچت داري كم ميزاري يا عزيزدلت داره اذيت ميشه .  ديگه دلت به منطقت گوش نميده هر چقدر بگي خيليا اين مسئله رو دارن تازه خيليا بچه رو مهد ميزارن . بهرحال دير يازود بچه بايد دور شدن از مادر رو بپذيره و ... ولي دل گوش نميده . اينجا پشت ميزم غم گرفته نشستم . خدايا كمكم كن . خدايا مراقب دخترم باش . خدايا بارون بهترينهارو براي سروشا داشته باش . 

 

 

يه خورده از خوشيهاي ديروزمون كه تعطيلي بود بنويسم . نهار مهمون بابا بوديم و جيگر خورديم . عصر سه تايي باهم خوابيديم .

ساعت 6 تا 7:30 عصر بدو بدو يه عالمه كار انجام دادم( از صبح تا اون موقع به استراحت و يه كم مطالعه گذشت ) و اين مدت سروشا با سنگاي خوشگلي كه لاي وسايل پيدا كرده بودم و چند تا ظرف سرگرم بود . خونه رو مرتب كردم . كمد لباسا رو مرتب كردم . اسباب بازيهاي سروشارو مرور كرد يك سري رو ريختم دور . كمداي سروشا . تاكردن لباساي شسته شده .شستن يه خرمن ظرف . تميز كردن آشپزخونه . و در اخر حموم كردن خودم بود كه خانوم خندان از در اومد تو لباساشم به زور داره در مياره . هيچي منم مصر بودم حتي اگه شب هم شد سروشا رو ببرم بيرون . ديگه سريع اومدم بيرون و شروع به حاضر شدن كردم شام رو هم روبراه كردم . سروشا همچنان مشغول آب بازي . كارم كه تموم شد خانوم رو مطلع كردم كه ميخوايم بريم بيرون تا رضايت بده از حموم بياد بيرون . خلاصه نزديك 8 بود كه با خيال راحت و همچنين خوشمل با يه ناناز طلا رفتيم بيرون . با بابا كه كه مشغول كار ماشين بود خداحافظي كرديم و قدم زنان رفتيم طرف زمين بازي .

موقع برگشت تو راه بارون گرفت رفتيم زير سقف كه بابايي اومد دنبالمون . شب عدس پلو داشتيم . تو هال جلوي تلويزيون سفره پهن كرديم و شام خورديم . در نهايت يه خروار لباس اتو كردم . بعد سروشا رو بردم رو تخت كه دو دقيقه نشد خوابيد و جالب تر اينكه تا صبح فقط يكبار اونم ساعت 3 بيدار شد و ديگر هيچ !!!! . فكر كنم اثر پياده روي ديشب بود . ديشب من و همسر با اينكه خسته بوديم گپ زديم بعد خوابيديم . يكشنبه خوبي رو پشت سر گذاشتيم .

 

** سروشا تو راه پياده روي ،بلندترين جمله رو گفت : " مامان پيشي آب بخويه "

 

** شعر كامل : تازه خانوم خانوما شعر چشم چشم دو ابرو رو با حركت دست كااااامل ميخونه فداش بشم . اينقدر از خوشحالي جيغاي كوتاه كشيدم كه نگو .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)