دخترم تنهايي تو كلاس شركت كرده

 عيد قربان رفتيم گرگان . سروشا دوروبرش شلوغ بود خوشحال بود . عموهاشو ديد. زنموشو ديد . هاهام (رهام) كوچولو كه تازه بدنيا اومده . عمه جون . مامان بزرگ ( قربون مامانبزرگ گفتنت) . روحشون شاد .

و و .

بيشتر اون سه روز به ديد و بازديد گذشت . يه ظهر رو هم با عمو محمد و عمو علي و زنمو رفتيم جنگل . بچم كللي كيف كرد واسه خودش ميرفت گردش پيش بقيه ميرفت با نينياشون ارتباط برقرار كنه . يه توپ هم از يكيشون قرض گرفت آورد !

شنبه عصر برگشتيم . دير.ز يكشنبه سروشا سومين جلسه از دوره دوم كلاسهاش رو داشت . دوره " حسي حركتي" . كلاسش يك ربع به 6 شروع ميشد . منم 5:10 از شركت راه افتادم . چل دقيقه ! تو صف تاكسي ايستادم و بعد ترافيك وحشتناك . به ندا زنگ زدم تا باهاشون بره ولي نبود . خيلي سعي كردم خونسرد باشم ولي دلم همش پيش سروشا بود . تا من ميرسيدم قطعا كلاسش تموم شده بود . حتما سروشا و باباش اونجا ميموندم تا من برسم و با هم برگرديم خونه . هيچي به هيچي .

ساعت 6:20 زنگ زدم اميم . گفت 6:05 رسيده و سروشا رو فرستاده تو كلاس !! . اين كلاسا كوچولوها با ماماناشون حضور دارن باهم بازي ميكنن شعر ميخونن ميرقصن . واي اينقده حس خوبي داشتم كه يك ربعه بچم نخواسته از كلاس بياد بيرون و مونده . خانومم . عزيزم . تا برسم همش قند تو دلم اب شد از بزرگتر شدنش از مستقل تر شدنش و مهارت بيشتري كه ازش بروز كرده . و تمام اميدم اين بود كه تا اخر كلاسش بمونه و خوش بگذرونه .

نزديكاي رسيدنم همش با خودم مرور ميكردم چجوري وارد كلاس شم . وقتي رسيدم تو مجتمع ميدويدم . آروم در كلاس رو باز كردم و سروشا رو ديدم سروشا رو پاي ليلا جون مربيش نشسته . داخل كه شدم همه سلام گرم و مشتاقي بهم كردن و سروشا نيمه بغضي كرد و اومد بغلم. ليلاجون گفت سروشا خيلي تحمل كرد . 5 دقيقه از كلاس رو نشستم . سروشا هم با گرم گرفتن من با مادرا از لاك خودش اومد بيرون . با هم توپا رو جمع كرديم . از ليلا جون عذرخواهي كردم و خيلي تشكر . از يكي از مامانا پرسيدم سروشا اذيت شد كه گفت نه خيلي خوب بود با كلاس هم هماهنگ بود ، بچه من اگه بود اصلا نميموند . خيلي خوب بود . خيلي دلم گرم شد . تو راه برگشت هم تو ماشين هي سر شوقش مياوردم از كلاسش تعريف كنه تا بيشتر يادش بمونه .

دخترم عزيز دلم دوستت دارم .