بابا نوئل
سال نو ميلادي مبارك
پريشب يعني جمعه شب پدر شوهرم اومد منزلمون . سروشا خيلي وقت بود بابابزرگش رو نديده بود . حدود يه دقيقه اول يه كم خجالت ميكشيد كنار باباش نشسته بود بعد يواش يواش ارتباط گرفت و شروع كرد به شيطوني كردن و زبون ريختن . وقتي شعر ميخوند و تشويق ميشد چشاش برق ميزد .
داشتيم صحبت ميكرديم ديدم دخترم اومده جلو بابابزرگش ميگه بابا بابا منم توجهشونو بهش جلب كردم . سروشا گفت بابا خوش اومدي ( فددداااات)
پدر شوهر يه شب موند و فرداش رفت . شنبه عصر كه رفتم دنبالش مامانم اينا گفتن ميدوني سروشا به پدر اميم چي ميگه . گفتم بابا احمد . گفتن نه . ازش پرسيديم كي خونتون اومده ؟ سروشا ميگه : بابانوئل ! خيلي خنديدم ولي زياد جدي نگرفتم گفتم يه چيزي گفته .
غروب كه برگشتيم خونه تا گذاشتمش زكين گفت بابا نوئل منم عروسك بابا نوئلشو دادم با اعتراض ميگه بابانوئل . من و اميم مرديم از خنده . ديديم جدي جدي پدرشوهرم به چشم بچه ام بابا نوئل اومده ( آخه هم ريش گذاشته بودن هم ريششون سفيده )
خلاصه دخترم خيلي سراغ بابابزرگشو گرفت . اميم هم گفت باباجون بابانوئل سالي يه بار مياد اونم فقط يه شب . ( در واقع هم پدر شوهرم خيلي كم مياد خونمون )
اينم از ماجراي سال نويي ما