سروشاسروشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

براي فرزند دلبندم

سال نو مبارك

1393/1/6 11:47
نویسنده : ليلا
293 بازدید
اشتراک گذاری

سروشا تو عيد حسابي بهش خوش گذشته و طبق معمول چنين تجربه هايي ف خيلي بزرگتر شده . از اين نظر قابليت هاي رفتاري و گفتاريش بيشتر شده و احساس ميكنم تو چند روز چند ماه بزرگتر شده .

سروشا به مقتضاي سن دو سالگي خييلي شيطون و سركش شده . اصلا حرف گوش نميده تا حدي كه من روزي چند بار كل خونه رو مرتب ميكنم حتي توي كمدهارو .

با شروع سال 93 و ديد و بازديدهاي عيد كه تو طول روز داريم هرشب خونه يكي دور هم جمع شديم . سروشا هم با بچه ها كلي بازي كرد به همه جا سرك كشيد . كلي شيرين زبوني كرد ف يه عالمه هم شكلات خورد .

من و اميم بهش ميگفتيم وقتي رفتيم مهمموني فقط يه شكلات بخور . جواب ميداد فقط دوتا ، دوتا انگشتش رو هم به زور از بقيه انگشتاش جدا ميكرد و نشون ميداد. حالا در عمل چند تا ميخورد بماند .

از صبح ميگفت بريم مهموني و تا شب . نه ببخشيد نصف شبو دم دماي صبح . چون دو شبه شبا چندين دفعه از خواب بيدار مشه با گريه ميگه : مهموني ف لباس بپوش ، ناديا و.... . تو اون حالت خواب الودگي حرفاش مفهوم نبود به سختي ميفهميدم چي ميگه . شب اول كه خيلي نگران شدم ترسيدم چيزيش شده باشه يا پاهاش درد گرفته از بس دويده و بالا پايين رفته .

سروشا جونم با بچه ها خيلي خوب بازي ميكرد . ديگه راحت ميتونه مشاركتي بازي كنه . از بدو بدو بخصوص خيلي لذت ميبره وقتي صورت شادش رو ميديدم منم ناخوداگاه ميخنديدم .

گليم خودشو بين بچه ها خوب از اب ميكشيد بيرون هيچ گاهي هم بدون اذيت كردن كنترل كننده هم بود . خونه خاله حباب ساز بود برداشته بود به كسي نميداد ولي نوبتي ميگرفت جلوي دهن بچه ها تا فوت كنن .

مهرسا بادكنك دستش گرفته بود و سروشا و ناديا هم كفشاي خانوما رو ميپوشيدن و مانور ميدادن . مهرسا بادكنكش رو مياورد جلوي صورت سروا و با حالت دعوا ميگفت بادكنك دارم ولي به تو نميدم . . سروشا اصلا بهش محل نميذاشت و كار خودشو ميكرد . كلا اون شب خيلي شخصيت قوي از خودش نشون داد.

آآآآ يه چيز تازه كه اصصصلا از سروشا نديده بودم . ديشب خونه دايي مهمون بوديم تنها ني ني اون شب ارنيكا بود كه يك سال و سه ماه از سروشا كوچيكتره . سروشا براي اولين بار بود كه ميديدم حساسيت نشون ميده از نوع حسودي زير پوستي . سه چهار باري رفت نزديك آرنيكا و خودش رو ميچسبوند بهش جوري كه انگار مشغول كار خودشه با بدنش آروم ني ني رو هل ميداد و ني ني ميافتاد . يه بار سروشا رو گرفتم گفتم نه مامان هل نده  ني ني رو . نزديك تلويزيون هم بودن برگشت گفت : ني ني تلويزيون ببينه !!!

 

از همه جا بيشتر خونه خاله منيژه بهش خوش گذشت . هر كاري خواست كرد . اون شب كمر درد گرفتم . ميرفت رو بلندي و ميومد پايين سنگ هم بود خطر داشت . يا موقع تماشاي سريا-ل پاي-تخت كه همه محو تماشا بودن ، زن و مرد . مجبور بودم سرو صدا و تحركش رو كنترل كنم . در نهايت اخر شب با گريه برديمش خونه ياد كوچيكي خودم افتادم منم تمايل به شلوغي و بازي داره . من كه موقع برگشتن خونه خيلي گريه ميكردم چون تنها بودم بهنسبت بچه هاي خالم .

 

واي اين گول زدناش كه خيلي با نمكه . ميخواست ناديا يا محمد خاله يه جايي نشينن ميگفت اينجا سرده برو اونبرتر . و ...

يه خورده از خاطرات كنار سفره بگم :

تقريبا هر شب بچم دوغ خور شده بود و هرشب اولين نفري بود كه كنار سفره مينشست . تا سفره پهن ميشد ميومد مينشست اينقدر كه انرژي ميسوزوند گرسنه ميشد .

خونه خاله فاطمه تا وسايل رو چيدن يه دوغ براي خودش برداشت و سريع يه دوغ هم برداشت گذاشت رو پاي من . ( هرچي من حواس پرتم دخترم حواس جمعه)

خونه خاله منيژه همين طور كه كنر سفره بوديم و غذامون تموم شده بود سروشا دور سفره مي چرخيد و رو پشتش يكي يكي مهمونا ميخوابيد و بغلشون ميكرد . چند بار همه مهمونا رو بغل كرد خدا ميدنه البته با توجهي كه بهش نشون ميدادن حق داشت .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)