باي باي
دارم تصور ميكنم دخترم بزرگ شده و داره وبلاگشو ميخونه . ماماني اول اون روي ماهتو ميبوسم . توي هر سني كه باشي اينقدر دوست دارم كه ...
در مورد بزرگ شدنت از يه چيزي خوشم نمياد اونم اينه كه نميتونم مثل الانت در آغوش بگيرمت . دوست دارم گاه و بيگاه بياي بگي و همديگرو بغل كنيم . خيلي خوشحال ميشم . من به بابايي همينو ميگم . بغل .
در بغل گرفتن عزيزام بهترين لذت زندگيمه .
خوشگل دخترم خيلي شيطون شده . تو خونه از اينور به اونور ميره و همه چيو بهم ميريزه . فداي شيطنتت بشم عزيزم . نميدونم گلدونو چيكار كنم دستشو ميكنه تو گلدونو خاكش رو چنگ ميزنه . يواش يواش بايد فكر مسجد كردن خونه باشم . گرچه زياد موافق اينكار نيستم . حالا تا ببينم چي ميشه . شايد وسايل گرون رو برداشتم .
* سروشاي من پنج شنبه 12 مرداد اولين باي باي رو كرد . صبح كه كارگر اومد سروشا رو بغل كردم رفتم دم در وقتي ديد خانومه داره از پله ها مياد ذوق كرد و شروع كرد به دستشو بالا پايين كردن . دلم اينقده غنج رفت . خلاصه بعدش براي ظهر كه دوستم اومد اين ماجرا تكرار شد همين طور براي خداحافظي . حالا بچم تا كسي رو ببينه يا بخواد از كسي خداحافظي كنه باي باي ميكنه.
+ ديشب خونه مامان اينا افطار دعوت بوديم دايي شون هم بودن . مثل هميشه كوچولوي من دلبري ميكرد . ولي امان از سر سفره . چه شيرجه ها كه نميزد . باباش هم بجاي روزه باز كردن به كوچولومون كلي آش داد خورد . خلاصه داره دو زاريم ميفته چرا بعضيا تو مهموني با بچه بخصوص سر سفره مكافات دارن . نتونستم چيزي بخورم . سفره براش خيلي هيجان داشت . همه چي جلوي چشمش و در دسترس . حق داشت بچه كنجكاو من . بعد كنجكاوياش گذاشتمش كنارتر و اسباب بازياشو جلوش گذاشتم تا تونستم يه ته بندي بكنم .
كل ديشب خانوم با وجود شيطونياش حرف نزد تا شد موقع خداحافظي هي به زنداييم ميگفت د′د′