سروشاسروشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

براي فرزند دلبندم

اولين پياده روي سروشا

1391/11/23 9:31
نویسنده : ليلا
192 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز 22 بهمن يكي از بهترين روزاي زندگي من بود . از همه جهت .

 ظهر همسري پيشنهاد داد هوا خيلي خوبه بريم بيرون . هوا افتابي و گرم بود حاضرت كرديم ميخواستيم براي اولين بار بيرون راه بري . رفتيم خونه ماماني تا كفشات رو برداريم . تو راهرو كفشت رو پات كرديم . همه ( ماماني ، خاله  بابايي هم كه تو حياط بود )سرشون رو از پنجره راهرو بيرون اورده بودن تا راه رفتنت رو تو حياط ببينن . تا گذاشتمت زمين با ذوق شروع كردي به راه رفتن . دوست داشتي سمت خاصي نبرمت و كنترل دست خودت باشه . چقدر همه ذوق كردن . فدات بشم . حيف دوربين همراهمون نبود . سوار ماشين شديم و به پيشنهاد بابا رفتيم طرف سد . بابا ماشين رو دورتر پارك كرد تا مسير اسفالت براي پياده روي خانوم گل داشته باشيم . شلوار جين و پالتوي طوسي و كفشاي عروسكي مشكي تن خانوم كوچولويي بود كه با جديت و خرسندي كامل تو خيابون را ميرفت . منو بابا هم دستش رو ميگرفتيم تا زمين نخوره . واي خدا مرده بوديم از خوشحالي و خنده . گاهي دستت رو ميكشيدي تا نگيريم . گاهي هم مسيرت رو كج ميكردي طرف جاهاي نامناسب ولي بطور كل مسير خيابون رو مستقيم ميرفتي . باباي براي اينكه ساپورتت كنه كلاه پالتوت رو تو دستش گرفته بود براي وقت مبادا چون بطور كل خييلي خوب راه ميرفتي كم پيش اومد كه تعادلت بهم بخوره و بخوري زمين . وقتي ميافتادي دستت رو تميز ميكرديم براي دفعات بعد خودت سريع دستات رو بهم ميزدي! تا تميز بشه اينو كجا ياد گرفتي نميدونم .

خيابون كه تموم شد بابا بغلت كرد چون مسير خاكي و ناهموار شده بود . اينقدر پيچ و تاب خوردي تا بزارت زمين . ما هم تسليم شديم يه جاي مناسب گذاشتيمت زمين كللللل را رو پياده رفتي مامان جون !! . تو مسير خاكي و سنگي .

آدمارو كه از دور ميديدي ميگفتي " ني ني " .ولي در كل بيشتر حواست به راه رفتن خودت بود .

 يه جا من و بابا نوبتي نشستيم تا از منظره و سكوت اونجا لذت ببريم و از همه مهمتر استراحت كنيم .باور كن نفسمون بند اومده بود تازه خانوم تو اين فاصله اصلا راضي به ايستادن نميشد كه يه مسير طولاني همون حوالي پياده با ساپورت مامان يا بابا ميرفتي و ميومدي ، ميرفتي و ميومدي . واي تازه اونموقع درك كردم كه چقدر مشتاقي .صورتت رو كه از دور ميديدم كيف ميكردم دخترم انگار بزرگترين شادي و كار دنيا رو داره . ميدونم ميدونم كه دخترم زندگيش درخشان و سرشار از موفقيت و شاديه . تو اين مسير رو همراهي من و بابا  باصد در صد توانمون حساب كن دخترم .

دوباره كه راه افتاديم به يه اكيپ چهار نفره ( دو دختر دو پسر )رسيديم كه يكيشون ساز ميزد . دختركم خوشحال رفته طرفشون و هي ميگه مامان مامان منم ميگم آقا آقا ،آقا ساز ميزنه . رفتيم پيششون و سلام و حال و احوال . حالا به سروشا ميگم مامان سلام كن آني باي باي ميكنه . از جوجوم كللي استقبال كردن و براش آهنگ تولد تولد تولدت مبارك رو زدن . خانوم گل هم بجاي نا ناي با تعجب به پسره نگاه ميكرد . من و بابا بيشتر نانايمون گرفته بود . بعد يه مدت ،تا گفتم خب مامان خداحافظي كن سريع دست تكون داد . منم از فرصت استفاده كردم و بغلش كردم تازه نانايش گرفته بود و دستش رو ميرقصوند . اما زياد طول نكشيد كه دو زاريش افتاد و اومد پايين و دوباره راه افتاد . تو راه تازه فهميديم بچم ادماي دور رو ميگه ني ني و ادمايي كه نزديكن با اشتياق صدا ميكنه " مامان " ! . تو راه برگشت نيدونم چرا بجاي اينكه بطرف جلو بري گاهي برميگشتي و برعكس مسير رو ميرفتي . نكنه فهميده بودي داريم برميگرديم شيطونكم . خلاصه براي راض كردنت به برگشت واسه من و بابا كلي سوژهه درست كردي .

خلاصه تا خود ماشين پياده اومدي من كه كلي عرق كردم و نفس نفس ميزدم جوجوي من . تو ماشين مي مي خوردي و سريع خوابت برد .

خيييلي خوش گذشت . ساعت 2 بود كه خوابيدي منم مشغول اصلاح كردن شدم .بابا نهار نيمرو خرما اماده كرد كه خورديم . 3.5 اينقدر خسته بودم كه اومدم كنارت خوابيدم و بهت شير دادم . وقتي بيدار شدي و من نا نداشتم چشمامو باز كنم بابا گفت ساعت 5.5 . باورم نميشد اينقدر انرژي گذاشتيم براي پياده روي . اينطوري شد كه خواب يه ساعته عصر سروشا شد سه و نيم ساعته .

صد البته براي دخترم اسپند دود كردم

خدارو شكر كه سرماخوردگيت اذيتت نكرد و بدتر هم نشد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)