سروشاسروشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

براي فرزند دلبندم

اين مدت

1392/5/13 8:49
نویسنده : ليلا
218 بازدید
اشتراک گذاری

نماز و روزه هاتون قبول . دعا و خواسته هاتون هم قبول .

شب قدر :

ما هر سال محرم و شب هاي احيا مسجد محلمون ميريم كه مراسمشو حال و هواشو واقعا دوست داريم .

ولي چند سالي بخاطر بارداري و سروشا كوچولو نرفتم . امسال هم ميخواستم نرم ولي شب 21 گفتم امتحان ميكنم ، ميرم اگه سروشا اذيت شد يا اذيت كرد برميگردم .

ساعت 8:30 بابا من و خاله ندا رو رسوند مسجد . سفره براي افطار پهن بود .خواستيم بريم انتهاي حسينيه تا خلوت باشه و خنك . دست سروشا رو گرفته بودم و تو مسير دخملكم چند جا نشست . عزييييز دلم ديده سفره پهنه وبقيه نشستن هي خواسته اونم بشينه ماچ. تا اينكه ما هم نشستيم. سروشا آدمارو كنكاش ميكرد بهشون لبخند ميزد بلند ميشد ميرفت پيش ني نيا و انگار اصلا استرس جدايي از من و ... نداشت . به قولي ميرفت اون دور دورااا  چشم منم هر جا ميرفت بهش گره خورده بود . الهي. هيچ بچه اي حتي بزرگترهاشون هم به اندازه بچه من معاشرتي نبودن . دخملكم ميرفت پيششون نگاشون ميكرد لبخند ميزد گاهي هم ميخواست دستشونو بگيره .

بعد افطار رفتيم مسجد جاي هميشگي نشستيم . (بين حسينيه و مسجد 5 تا پله است) اين شد كه سروشا پله هارو كشف كرد و هي پله هارو بالا پايين ميكرد . منم جام شد پله ها ،نماز نتونستم جماعت بخونم همين طور رو پله ها نشسته بودم تا بي وقفه سروشا پله هارو بره بياد اين وسطا گاهي اون بالا بدو بدو ميكرد گاهي اون پايين خوبيش هم اين بود كه ساكت بود و خندون . با بچه هاي مختلف هم همراه ميشد . دو تا دوست دختر هم پيدا كرده بود كه با كمك من پله نوردي ميكردن يا اتل متل توتوله بازي ميكردن. سروشا هم با اينكه كوچولو بود راه افتاده بود و ميزد رو پاشون اتل متل ميكرد . دست هم رو ميگرفتن واسه خودشون ميرفتن ددر ! . اين وسطا هم كلي از طرف فاميل و دوستاي مامان و سايرين مورد بوس و محبت قرار ميگرفت .

سر نمازاي قضا مامان دختري كه پرسروصدا بود اومد و دخترشو برد ، شدن دو تا سروشا و ليان . ليان خييلي اروم بود اين شد كه سروشا زبونش بازتر شده بود و ليان رو اينور و اونور ميبرد شيطونك . خلاصه اين شد كه بنده اونشب نه تونستم دعايي بخونم نه هيچي همش هم چشم انتظار بودم سروشا بخوابه كه تا خود يك 1 نخوابيد. وقتي خوابيد جوشن خونديم و بعدش قران سر گرفتيم منم تو اين فاصله همش بادش ميزدم خيييلي گرم شده بود . خداروشكر با وجود صداها دختركم بيدار نشد . نزديك سحر جمعيت كه ميرفتن سروشا بيدار شد و بلافاصله گفت خداحافظ خنده. بغلش كردم و تقريبا بعد همه رفتيم پايين تا با بابايي بريم خونه . 4 بود كه خوابيديم و سروشا خانوم مارو ساعت 8:30 صبح بيدار كرد . آخ

بسيياااار ازت راضي بودم دخترم و خيلي از اوني كه فكر ميكردم اونشب بهتر بود بغل. شيطنت و جنب و جوش داشتي همش هم بايد بخصوص براي پله ها مراقبت ميبودم ولي اذيت اصلا نداشتي و ديگه اينكه وقتي ميديدم اينقدر خوش اخلاق و اجتماعي هستي و كلللي خوشحالي كيف ميكرديم كلللهم .

 

 

پريشب افطار خونه خاله منيژه دعوت بوديم . خوش گذشت دست خاله و سميرا و بقيه حسابي درد نكنه . سروشا بهش خيلي خوش گذشت البته با وجود سروشا به بقيه هم خوش گذشت  از بس شيرين زبوني كرد و ناز و ادا اومد . كلي هم بدو بدو كرد . با محمد خيييلي عياق شده بود و ايضا محمد با سروشا و كلي هواي دخترمو داشت پسر خوووب .

سروشا اونجا چه ليلا ليلايي ميكرد . چون بقيه منو ليلا صدا ميكردن سروشا هم تا با من كار داشت بلند ميگفت " لا لا " . بووووسسسس . بقيه هم كلي حال ميكردن بهش لغتها و اسماي مختلف ميگفتن تا تكرار كنه حتتتتيي  "قستنطنيه" درست نوشتم !؟ .

 

راستي دو سه روزي ميشه سروشا بجاي "سيوش" (سروشا) ميگه " سيوشا"   هورااااا

 

سروشا عزيز دلم ،تو علاوه بر اينكه سبب چشيدن حس مادري شدي باعث شدي حس افتخار رو يه جور جدي تر و شيرين تري لمس كنم .

خدايا بخاطر همه نعمت ها و معجزاتت شكر شكر شكر .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)