بدون عنوان
چهارشنبه سروشا اومد شركت و يه دو ساعتي پيشم بود . خيلي لذت و هيجان داشت . اميم جايي كار داشت و قرار شد سر راهش بياد و شلوار به من بده ولي يه جوري به دستم برسونه كه سروشا منو نبينه . كه نشد و قاطي اون همه جمعيت تو پياده رو نميدونم چجوري منو ديد . براي همين وقتي شور و ذوق بچمو ديدم نتونستم كه نيارمش . با خودم آوردمش داخل . فداش بشم اونم خيلي خوشحال بود . محيط جديد رو خيلي راحت پذيرفت . ادماي جديد يكم خجالت ميكشيد و باهاشون زياد صحبت نميكرد ولي خوب باهاشون بينشون راحت بود . هر كي بود از اون همه ادم خسته ميشد . آسانسور رو هم خيلي دوست داشت . جلوش منتظر ميايستاد تا درو باز ميكردم ميدويد توش . دور از من هم نگراني نداشت طوريكه تنهاش ...
نویسنده :
ليلا
9:32