سروشاسروشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

براي فرزند دلبندم

بدون عنوان

ديروز رفتيم ديدن دختر حميدرضا . اسمش رو باران گذاشتن . دخترم  عالي بود . به ني ني خيلي دقت ميكرد بخصوص مي مي خوردنش ! . براي تو اتاق رفتن ني ني و يا برداشتن اسباب بازي چند بار اجازه گرفت . و رفتار عالي داشت دخترم . سوالا رو خوب جواب ميداد . در يك اقدام غافلگيرانه ازم مي مي خواست . منم مردد در نهايت اعتراض يا نصيحتي نكردم و اجازه دادم . دخملي هم قشنگ مي مي رو دهنش گذاشت . (خنده و تعجب ) 29/06/93
11 بهمن 1393

بدون عنوان

Baby يه حس عجيبي دارم  . حس سر خوشي ، يه كم ترس . واي حس هاي  عجيبي دارم . به احتمال زياد باردارم . گرچه  تصميم داشتيم  . تير ماه بعد كلللي دو دلي تصميم گرفتم بخصوص شب قدر دل يك دله شد . حدود دو ماه به تغذيمون  توجه كرديم  . جمعه بايد پريود ميشدم كه نشدم . دلم نميخواد تست بارداري بگيرم . ميدونم باردارم . ني ني من پنج شنبه يا جمعه  مال ما شد . مثل سروشا كه 18-19 فروردين 90 و دقيقا پنج شنبه –جمعه قدم رو چشماي ما گذاشت . آخرين پريودي من 28-31 مرداد بود و 13 – 14 شهريور تو اولين اقدام باردار شدم . با وجود آگاهي و تصميمي كه داشتم بازم  خيلي هيجان دارم . اشك چشامو پر كرده . بغض گلوم...
11 بهمن 1393

بدون عنوان

ديروز بعد عمممممري رفتيم آتليه . و سروشا هم اصصصصلا رو فرم نبود . پوست هممون از عكاس و سروشا و من و اميم همه با هم كنده شد. موقع انتخاب عكس كه عملا با صداي بلند گريه ميكرد ماهم عكس نديده برگشتيم خونه   قربون اون ناز دادنات . قربون اون قربون صدقه هات قربون اون موي خوشگل موج دارت تازگي كه با هم شعر ميخونيم يا خودش زمزمه ميكنه بعضي عبارتهارو برعكس ميگه : دوستت دارم ----دوستت ندارم نرو ووو   كه من بي تو يعني حسرت -----   برو وووو   26/06/93 ...
11 بهمن 1393

بدون عنوان

ديروز عصر بعد از اينكه از خونه مامان برگشتيم  سروشا دوست داشت بريم پارك . معمولا هم با باباش ميره پارك ولي اين بار اصرار داشت منم برم ، اين شد كه خونوادگي رفتيم پارك انتهاي كوچه . وقتي رسيديم آب پاش ها روشن بود روي چمنها  . سروشا هم قيد وسايل بازي رفت و اجازه هم گرفت رفت سراغ آب بازي . از خنده هاش و هيجانش ما هم كلي خنديديم . موش آب كشيده كه شد و با خوش شانسي ما اب پاش ها كه بسته شدن ، برگشتيم خونه . آخر هفته ميخواستيم بريم خونه مامان اينا  سروشا هم كلي استقبال كرد جلوتر رفت دم در . بيرون كه رفتيم  سروشا گفت مامان كفشاتو بپوش . عزيز دلم  كفشاي سفيدمو از جا كفشي دراورده بود گذاشته  بود جلوي در . قربونت برم ....
11 بهمن 1393

بدون عنوان

پنج شنبه شهريور رفتيم شمال . بازم مثل دفعه ي پيش خوش گذشت و چه بسا بيشتر . بادبادك هم آورديم  . بيشتر وقت بستيمش به قايق پدالي كه شكل قو بود . واسه خودش ميرفت وسط آب گردش . هوا عاااالي  . دريا عالي آروم و گرم . سروشا هم حدود 6 ساعت با همراهي باباش يه سره تو آب بود . اي جونم . اين دفعه بر خلاف دفعه ي پيش كلي عكس گرفتم ولي خودم فقط يه عكس دارم . آخه رفته بودم  دريا تا همش از اين آقا تمساح و اون ماهي قرمز كوچولو عكس بگيرم ! . اينا از بس آب بازي كرده بودن بازي كم آورده بودن تمساح بازي هم ميكردن . اميم تمساح بود و يواش يواش از توي آب ميومد لب ساحل ماهي قرمز منو ميخورد . الحق هم كه انگار روح تمساح در اميم رسوخ كرده بود . ...
11 بهمن 1393

بدون عنوان

چند روزه بچم داره بدنش عليه سرماخوردگي مقاومت ميكنه . دو بار يه تب كوچولو كرده ولي هر روز يه مقدار بينيش كيپه . خدايا بچم مريض نشه 01/06/93
11 بهمن 1393

بدون عنوان

خانوم خانوما نه تنها از پوشك جدا نشده بلكه براي تعويض بخصوص شستن ببخشيد پي پي مقاومت بسيار ميكند . ميگم سروشا پي پي كردي بيا بريم بشورمت . ميگه : نه بزار بسوزم . ( يعني راضيه پاش بسوزه ولي تميزش نكنم) آخر هفته رفته بوديم خونه مريم (يكي از دوستام ) همه دور هم جمع بوديم . دست مريم گلي درد نكنه . بچه ها سروشا و سينا و سپهر بودن . سروشا با سينا بيشتر جور شده بود (فكر كنم چون سپهر جوش داشت دخملي ازش دوري ميكرد البته بعدا فهميديم كه زرد ز-خم گرفته بچه . غريزه سروشا مراقبش بوده گويا كه دوري كنه) . سحر رو به سروشا نشون ميدم ميگم ببين سحر جون تو شكمش ني ني داره . سروشا يه مكثي كرد بعد لباسشو زد بالا شكمشو نشون داد گفت : منم دوست دارم ني ني...
11 بهمن 1393

بدون عنوان

يكي دو ماهيه كه سروشا خواب عصر رو روتين نداره . راستي سروشا از اون خرسي  كه خريديم خيلي خوشش اومده . چيزي كه ملموسه  خريد زياد و سهل الوصول بودن چيزايي كه بچه ميخواد ، لذت  رو سطحي تر و كوتاه مدت تر ميكنه . بايد يه كم خوددار تر باشم . سر يه حرفي كه از آشنايان شنيدم ( مبني بر اينكه چقدر سروشا وسيله داره ) مقايسه كردم  ديدم بايد  خريدام رو حساب شده تر و كمتر كنم تا دخملي لذت بيشتري از داشته هاش و نداشته هاش ببره . 27/05/93
11 بهمن 1393

بدون عنوان

اين اخر هفته برنامه فشرده و خوبي داشتيم . چهارشنبه غروب خونه مامان بوديم و شبش اومديم خونه و اميم رفت گوشت گرفت و رو پشت بوم كباب درست كرد . يه كم دير شد ولي خيييلي چسبيد . صبح فرداش تا ظهر به كاراي خونه رسيدم . و تو يه ساعتي كه سروشا و باباش رفتن بادبادك بازي منم  اصلاح كردم و بعدش دست به كار درست كردن املت شدم . تا برگردن و تا املت حاضر شه و تا مثلا نهار رو بخوريم شد 2.5 . بعدش بابا زنگ زد بياين اينجا كارا رو بكنيم و بريم سر خاك ( شب سال مادر جان) . حاضر شديم و رفتيم . سيني حلوا و ظرف ميوه رو حاضر كرديم و راه افتاديم . يه چند ساعتي اونجا بوديم و عموشون رو ديديم و فاتحه خونديم و ... . تا رسيديم دم در خونه و ابراهيم مشغول تلفن كردن به...
11 بهمن 1393