بدون عنوان
جمعه رفتيم رو بلنديهاي بوجون . هوا خيلي بهتر از پايين بود . دخملي خيلي كيف كرد . تو همسايگيمون يه خونواده سه نفره با پسرشون اومدن كه سروشا از همون اول چشمش به پسره بود . ديگه طاقت نياورد و پاستيلشو برداشت گفت بدم به ني ني . راه افتاد رفت منم باهاش رفتم تا معارفه ! انجام بشه . عزيزم رفت دقيقا جلوي پسر بچه كه فكر كنم 5 يا 6 سال داشت ايستاد . ازش اسمشو پرسيدن جواب داد سن رو هم همينطور . اسم پس كوچولو برديا بود . خلاصه برديا كلي به دل سروشا نشسته بود چون معمولا دخترمون خوراكيشو زياد با كسي تقسيم نميكنه ولي تمام خوراكياشو با اين دوستش خورد يا سروشا ميرفت اونجا يا برديا سروشا رو صدا ميكرد كه بره اونجا . بعد رفتنشون سروشا به نوبت با يه خواهر ...
نویسنده :
ليلا
9:34